شعر
یاد من باشد فردا دم صبح
♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥
یاد من باشد فردا دم صبح
زندگی با همه وسعت خویش
شب سردی است و من افسرده
سخت آشفته و غمگین بودم
زندگی، راز بزرگی است
صبح امروزکسی گفت به من:
دنگ..،دنگ..
آی سهراب کجایی که ببینی حالا
بوي باران، بوي سبزه، بوي خاک،
شاخههاي شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبي و ابر سپيد،
برگهاي سبز بيد،
عطر نرگس ، رقص باد،
نغمة شوق پرستوهاي شاد،
خلوت گرم کبوترهاي مست ...
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش به حال روزگار!
خوش به حال چشمهها و دشتها،
خوش به حال دانهها و سبزهها،
خوش به حال غنچههاي نيمه باز،
خوش به حال دختر ميخک ـ که ميخندد به ناز ـ ،
خوش به حال جام لبريز از شراب،
خوش به حال آفتاب.
اي دل من، گرچه ـ در اين روزگار ـ
جامة رنگين نميپوشي به کام،
بادة رنگين نميبيني به جام،
نقل و سبزه در ميان سفره نيست،
جامت ـ از آن مي که ميبايد ـ تهي است،
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم!
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!
اي دريغ از ما اگر کامي نگيريم از بهار.
گر نکوبي شيشة غم را به سنگ؛
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ!
سهراب سپهري
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ هايم مي شنيدم.
زندگي ام در تاريکي ژرفي مي گذشت.
اين تاريکي، طرح وجودم را روشن مي کرد.
*
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزيد.
يبايي رها شده اي بود
و من ديده براهش بودم
روياي بي شکل زندگي ام بود.
عطري در چشمم زمزمه کرد.
رگ هايم از تپش افتاد.
همه رشته هايي که مرا به من نشان داد،
در شعله فانوسش سوخت.
زمان در من نمي گذشت.
شور برهنه اي بودم.
*
او فانوس را به فضا آويخت.
مرا در روشن ها مي جست.
تار و پود اتاقم را پيمود
و به من راه نيافت
نسيمي شعله فانوس را نوشيد.
*
وزشي مي گذشت
و من در طرحي جا مي گرفتم،
در تاريکي ژرف اتاقم پيدا مي شدم.
پيدا، براي که؟
او ديگر نبود
آيا با روح تاريک اتاق آميخت؟
عطري در گرمي رگ هايم جابجا مي شد.
حس کردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد.
و من چه بيهوده مکان را مي کاوم.
آني گم شده بود. (هشت کتاب، ص104)
سهراب سپهري
دشت هايي چه فراخ ظهر تابستان
كوه هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد؟
من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ، ريگي ، لبخندي
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد
پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم
چه كسي با من حرف مي زد ؟
سوسماري لغزيد
راه افتادم
يونجه زاري سر راه
بعد جاليز خيار ، بوته هاي گل رنگ
و فراموشي خاك
لب آبي
گيوه ها را كندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است
نكند اندوهي ، سر رسد از پس كوه
چه كسي پشت درختان است ؟
هيچ مي چرد گاوي
ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است
سايه هايي بي لك
گوشه اي روشن و پاك
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
زندگي خالي نيست
مهرباني هست ،
سيب هست ،
ايمان هست...
"سهراب سپهري"
شب بود وماه واختر و شمع ومن وخیال
خواب از سرم ، به نغمه مرغی پریده بود
در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت
رؤیای عمر رفته ، مرا پیش دیده بود
درعالم خیال به چشم آمدم پدر
کز رنج ، چون کمان ، قدِ سروش خمیده بود
موی سیاه او شده بود اندکی سپید
گویی سپیده از افق شب دمیده بود
ياد آمدم که در دل شب ها هزار بار
دست نوازشم به سر و رو کشيده بود
از خود برون شدم به تماشاي روي او
کي لذت وصال بدين حد رسيده بود
چون محو شد خيال پدر از نظر مرا
اشکي به روي گونه زردم چکيده بود.
سهراب سپهري
جهان ، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش ،هر بانگ
چنان که من به روي خويش
در اين خلوت که نقش دلپذيرش نيست
و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:
ميان اين همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:
چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست
در اين خلوت که حيرت نقش ديوار است؟
سهراب سپهري
آسمان، آبيتر،
آب آبيتر.
من در ايوانم،
رعنا سر حوض.
رخت ميشويد رعنا.
برگها ميريزد.
مادرم صبحي ميگفت: موسم دلگيري است.
من به او گفتم: زندگاني سيبي است،
گاز بايد زد با پوست.
زن همسايه در پنجرهاش،تور ميبافد،ميخواند.
من ودا ميخوانم،گاهي نيز
طرح ميريزم سنگي،مرغي، ابري.
آفتابي يکدست.
سارها آمدهاند.
تازه لادنها پيدا شدهاند.
من اناري را، ميکنم دانه، به دل ميگويم:
خوب بود اين مردم، دانههاي دلشان پيدا بود.
ميپرد در چشمم آب انار: اشک ميريزم.
مادرم ميخندد.
رعنا هم.
سهراب سپهري